سیاه چاله‌ی فضایی من



این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


از امروزم کلی نوشته بودم

اما چون بلد نبودم چند ثانیه رفتم توی گالری تا یه عکس رو ادیت کنم که وقتی برگشتم دیدم همه ی نوشته هام پاک شده :((((

چون تلاش کردم و دیدم دیگه نمیتونم مثل متن قبلی بنویسم پکر و عصبی ام.

 


+پکر نباش خواهر.

-نیستم :(

+مطمعنی؟؟

- اوهوم، مگه تجربه نبود؟! :)

 

                                   

                     عکسی که کمک کرد همیشه یادم بمونه که هردفعه متنم رو ذخیره کنمwink

 

نمیدونم چرا عکس تار شده.!

برای اینکه چشم هاتون اذیت نشه خودم جمله ی عکس رو میگم:بزرگترین دارایی یک مدیر موفق این است که بیشتر از رقبا بتواند مقاومت کند.

 

جالبه! که حتی این عکس تار هم داره تجربه میشه و من جزییات بیشتری رو یادمیگیرم

 


امروز، ساعت اول، یه استاد جدید داشتیم. خیلی جوان بود و هنوز 30 سالش هم نشده بود.

بعد از معارفه و سرفصل ها و روش های ارائه و خلاصه تمام شدن کلاس از ما خواستند تا فرم هایی که مربوط به تحقیقات و پروژه ای هستند

 

خوابم میاد و نمی‌فهمم چی میگم

بقیه ش باشه برای فردا.


همینک در تاکسی زردهای مسیر دانشگاه هستم و 4 دقیقه ست که ساعت از 8 گذشته!

تا سوار شدم خواستم بگم اه که باز تاکسی سوار شدم قرار نبود!(باریتم لطفا)

ولی گفتم نههه! نگوو!

این سومین روزیه که تو، خودت با آلارم موبایلت بیدار میشی  و مامانت خوشحاله،

این اولین باریه که بعد از مدت ها داری کورس اول رو با اتوبوس میری،

دیشب بعد از چندماه تونستی نفْسِ جُغدیت رو ببری تو رختخواب و بجای ساعت 3 ، 00:30 بخوابی

اینا همش پیشرفت و موفقیت محسوب میشه و لطفا انرژی منفی از خودت ساطع نکن.!

 

و به خودم از همین تریبون یادآوری می‌کنم که سرکارِ خانُم، لطیفی! موفقیت یکدفعه بدست نمی‌آید. بلکه شُوِی شُوِی (یعنی همان پیوسته ، تدریجی ، یواش یواش)(خنده به لحن و ریتم خاصش) حاصل خواهد شد.

پس نگران پولی که بابت تاکسی ات دادی نباش. دست کم چند هفته ی دیگر موفق می‌شوی و میتوانی هر دو کورس را با اتوبوس به دانشگاه بروی، فقط چند صباحی صبر و همت پیشه کن.

یس!


چند روز پیش که از دانشگاه برمیگشتم، از اتوبوس که پیاده شدم و رفتم سمت در جلویی اتوبوس تا کارت بزنم، یک دفعه یه پسر بچه‌ی مدرسه ای با قد حدودا 150 کوله ی مدرسه شو با فریاد پرت کرد تو صورت پسری که قدش حدود 175 بود! پسر قدبلند اول واکنش طبیعی داشت و تعجب کرد اما بعد نگار که بدونه پسر قدکوتاه چشه دیگه واکنشی نشون نداد و مثل چند لحظه ی قبل با دو دوستش رو به خیابان ایستادند و آن‌طرف را نگاه کردند. اما پسر قدکوتاه دلش بیشتر از اینها پر بود و بعد از کیفش خودش را به پسر زد اما اینبار بغضش ترکیده بود و با گریه تلاش می‌کرد تا حق پسر قد بلند را کف دستش بگذارد. نمی‌دانم چه بین شان گذشته بود که اینگونه رفتاری داشتند که نگاه دیگران هیچ اهمیتی برایشان نداشت. در همان چند تانیه پسر قدبلند دیگر کنترلش را از دست داد و شروع کرد به فحش های پدر دادن.

پسرقدکوتاه جری تر میشد و صدای فحش های آن یکی بلند تر 

هر پنج شش نفری که سوار و پیاده شدند از اینکه چه پسران بدی سر راهشان قرار گرفته با یک اخم و نگاهی بد به آن‌ها دور می‌شدند.

من قبل‌تر ها خیلی عصبی میشدم از دیدن این کم ادبی ها ولی آن شب غصه دار و ناراحت شدم، از اینکه چقدر سخت بود دیدن و شنیدن گریه ی یک پسر که معلوم بود غرورش چندصد تکه شده بود

نمی‌دانم شاید چون معلم شده ام و بیشتر پسرها را شناخته ام قلبم اینچنین فشرده شده

از چراغ قرمز که رد میشدم یاد این قسمت از کتاب آرامش از آلن دوباتن جان افتادم که گفته : 


امروز، ساعت اول، یه استاد جدید داشتیم. خیلی جوان بودن و متولد 69.

بعد از معارفه و توضیح سرفصل ها و روش های ارائه و.  بالاخره کلاس تموم شد و از ما خواستند تا فرم هایی که انگار مربوط به پایان نامه شون بود رو پر کنیم. 

هرکی حالشو داشت گرفت و منم یکیش بودم، راجع به ابزارهای دیجیتال بود و می‌خواست بدونه فرد به عنوان دانشجو و درنهایت یک معلم چقدر آونهارو میشناسه و توشون مهارت داره. 

من خیلی هاشون رو درحد اسم میشناختم، بعضی هاشون روهم برای اولین بار میدیدم و فقط با چندتا شون بلد بودم کارکنم؛ واسه ی همین از استاد اجازه گرفتم تا عکس بگیرم که گفت میخوای اسماشون رو داشته باشی؟ گفتم بله :) 

گفتن میخوای برات فایلش رو ایمیل کنم؟ گفتم ممنون میشم استاد، اگه زحمتی نیست   گفتن نه، خواهش میکنم، آخه خیلی کم پیش اومده کسی دوست داشته باشه و با علاقه بره دنبال این ابزارها، خوشحال شدم دیدم شما دوست دارین یاد بگیرین ^^

این حرف استاد هم خوشحالم کرد هم ناراحت، اول خندیدم و بعد پرسیدم واقعا؟؟. که بله ای تلخ گفتن. 

اینکه انگیزه‌ی یادگرفتن کم شده واقعا غصه داره، درد داره 

اینکه یادگرفتن دیگه دغدغه نیست درد داره 

اینکه نمیدونی باید چیکار کنی درد داره 

اینکه راه حل هم پیدا میکنی ولی زور حواشیِ تخریب گر بیشتره درد داره 

اینکه زورت قد حواشی داره زیاد میشه ولی کسی نیست پشتت بایسته درد داره 

 

خلاصه که حواسمون نیست و داریم به سوی رکود و فراتر تر از آن میریم(با همون ژست اون فضانورده تو انیمیشن اسباب‌بازی‌ها) 

البته بگم ها! من اصلا ناامید نیستم. چون نیمه‌ی پر لیوان واقعا پره و صرف دلخوشی ازش حرف نمی‌زنیم. برای صدق این صحبت، صحبتای حصرت آقا یادم میاد که با دانشجو ها، نخبگان و. داشتند که همیشه میگن من دارم پیشرفت ها رو میبینم و امیدوار هستم. 


خب!!!

امروز صبح کورس اول رو مجبور شدمُ با تاکسی رفتم ، وطبق قانون مورفی من عجله داشتمو راننده خیلی ریلکس میرفت و آخر هم منو یه جای اشتباه پیاده کرد و چندتا کوچه رو مجبور شدم بدوم تا برسم به ایستگاه اتوبوس، که خوشبختانه رسیدم و پول خرج نکردم =) ولی چون یذره دیر اومده بود منو زینب 8وربع رسیدیم و تا درو باز کردیم استاد سرش رو از روی دفتر نمره یذره بالا آورد و با گوشه چشم نگاهمون کرد و گفت نیاید دیگه سر کلاس. من براتون غیبت زدم. با شوکی ک از قاطعیتش دچار شده بودیم گفتیم آخه استاد تو راه بودیم که شونه ای بالا انداخت و گفت باشه  بعد از استاد دارید میاین سر کلاس.شل و مستاصل بودیم و نمیدونستیم چه کنیم که یدفعه اون قسمت از ذهنم که فرهیخته و عشق زبانه به حرف تبدیل شد و گفتم:باشه غیبت بزنید ولی اجازه بدین باشیم سر کلاس. که سری ت داد و داخل شدیم. 

 

مخلص کلام اینکه گاهی اوقات رسیدن به اهداف ، کار راحتی نیست و مثل همین، چیزی رو از دست میدیم. که همین باعث میشه بیشتر قدر هدف و آرزومون که بدست اومده رو بدونیم

 

دعا کنین برام

منم قول میدم جبران کنم

مچکر دوستان(الکی مثلا خیلی بازدید کننده دارم!! ) 


تکیه دادم به پشتی تخت و دارم آروم آروم پرتقال میخورم و می‌نویسم، و فکر می‌کنم به کرونا.

ولی نمی‌ترسم. خیلی مطمئن نیستم چرا،شاید چون الان دارم ویتامین سی میخورم، شاید چون خوندم که هرچی سن پایین تر باشه احتمال مبتلا شدن هم پایین تره، شاید چون درصد کشنده بودنش 3وخرده ایه، و تا حالا ویروس های خطرناک تری هم بوده که حتی قدرتش 10% بوده ولی چون اینقدر رسانه ای نشده بود ماهم چیزی نفهدیم و آروم زندگی مونو کردیم

نیم ساعت دیگه یعنی ساعت 10ونیم باید برم بیرون، یه قرار اداری دارم.هنوز  ماسک هم نخریدم. حتما بیرون به طرز عجیبی دیدنیه! خلوتتتت! مثل صبح های جمعه. و هر ازچند گاهی یه آدم با ماسک، بدو بدو از کنارم میگذره و من فقط چشمای ترسیده و پر از سؤالش رو میبینم که میگه مگه نمیدونی چخبره!!! چرا ماسک نزدی؟؟؟

درسته که نماز قضا دارم باید از یکی از دوستای راهنماییم حلالیت بطلبم. کارای نصفه و نیمه زیاد دارم بدهی های خورده خورده ولی به هیچکدوم اونقدری فکر نمی‌کنم(شاید چون هنوز ترسی به دلم نیومده و برام جدی نیست اینجوریم ) ولی از اینکه زندگیم زود تموم بشه خیلی غصه میخورم چون تازه یادگرفته بودم چطور زندگی کنم :) هدف داشته باشم، تلاش کنم، بجنگم، خسته بشم، ترس شکست رو داشته باشم. 

اگر اتفاقی برام بیفته غصه ی دانش آموزامو که نشد من معلم شون بشم رو خیلی میخورم چون من داشتم تلاش میکردم که معلم خوبی بشم براشون و اگه معلم بی دغدغه ای نصیبشون بشه چی. آینده شون چی میشه.

اما دوست داشتن،

دوست داشتن‌ چیزیه که هر وجود بیماری رو شفا میده، هر قلب سردی رو گرم میکنه(مثل انیمیشن frozen) ، انگیزه ای میشه برای بودن عاملی میشه برای حیات 

من این دوست داشتن رو هم مدتیه که پیدا کردم :) دوست ندارم از دستش بدم ^^

 

شاید اگر روزی کرونا گرفتم عشق نجاتم بده. یا حداقل اگر نشد که زنده بمونم میدونم چیزی رو تجربه کردم که والا ترین احساس ممکن در جهان بوده و اگر ذره ای از اون عشق در قلب کس دیگه جوونه زده باشه،مرگ چندان هم مهم نمیشه ;) 

 

 

خدای بزرگ، محبوبم، 

آنچنان که تو در قلب منی، هیچکس نیست؛

به این مهری که در وجود هردویمان نهادی قسم(!) کمک کن تا بعد از گذراندن این حوادث سخت همان بنده ی شاکرِ تو باقی بمانیم. 

 

 

 

 

 


چند روز پیش که از دانشگاه برمیگشتم، از اتوبوس که پیاده شدم و رفتم سمت در جلویی اتوبوس تا کارت بزنم، یک دفعه یه پسر بچه‌ی مدرسه ای با قد حدودا 150 کوله ی مدرسه شو با فریاد پرت کرد تو صورت پسری که قدش حدود 175 بود! پسر قدبلند اول واکنش طبیعی داشت و تعجب کرد اما بعد نگار که بدونه پسر قدکوتاه چشه دیگه واکنشی نشون نداد و مثل چند لحظه ی قبل با دو دوستش رو به خیابان ایستادند و آن‌طرف را نگاه کردند. اما پسر قدکوتاه دلش بیشتر از اینها پر بود و بعد از کیفش خودش را به پسر زد اما اینبار بغضش ترکیده بود و با گریه تلاش می‌کرد تا حق پسر قد بلند را کف دستش بگذارد. نمی‌دانم چه بین شان گذشته بود که اینگونه رفتاری داشتند که نگاه دیگران هیچ اهمیتی برایشان نداشت. در همان چند تانیه پسر قدبلند دیگر کنترلش را از دست داد و شروع کرد به فحش های پدر دادن.

پسرقدکوتاه جری تر میشد و صدای فحش های آن یکی بلند تر 

هر پنج شش نفری که سوار و پیاده شدند از اینکه چه پسران بدی سر راهشان قرار گرفته با یک اخم و نگاهی بد به آن‌ها دور می‌شدند.

من قبل‌تر ها خیلی عصبی میشدم از دیدن این کم ادبی ها ولی آن شب غصه دار و ناراحت شدم، از اینکه چقدر سخت بود دیدن و شنیدن گریه ی یک پسر که معلوم بود غرورش چندصد تکه شده بود

نمی‌دانم شاید چون معلم شده ام و بیشتر پسرها را شناخته ام قلبم اینچنین فشرده شده

از چراغ قرمز که رد میشدم یاد این قسمت از کتاب آرامش از آلن دوباتن افتادم که گفته :

یک فیلسوف فرانسوی که با نام اَلِن شناخته می‌شود، بهترین معلم قرن بیستم فرانسه بوده است. او برای آرام کردن خود و شاگردانش هنگام رویارویی با اشخاص آزارنده، فرمولی ابداع کرده بود. او نوشته است : هرگز نگویید که افراد شرور هستند. شما فقط باید دلیل رفتارهایشان را دریابید». منظور او این بود: در پی آن منبع رنج باشید که باعث می‌شود شخص به شیوه هایی مخوف رفتار کند. فکر آرامش بخش این است که تصور کنیم آنان در درون خویش از موضوعی رنج می‌برند که ما نمی‌توانیم ببینیم. بالغ بودن یعنی بیاموزیم که این نواحیِ درد و رنج را تصور کنیم، علی رغم اینکه شواهد چندان کافی در اختیار نداریم. شاید آن طوری به نظر نرسند که گویی به دلیل درد روانشناختیِ درونی است که عصبانی شده اند: چه بسا سرخوش و خودشیفته به نظر بیایند. اما آن دلیل پنهان قطعا وجود دارد؛ وگرنه آن شخص باعث آزردگی ما نمی‌شد.

این مسأله بخشی از تأمل همدلانه‌ای است که ما بایستی مدام درمورد خود و دیگران انجام دهیم. ما باید پریشانی، نومیدی، نگرانی و ناراحتیِ درونی افرادی را پیش خودمان مجسم کنیم که از نگاه بیرونی فقط عصبی به نظر می‌رسند. ما باید در موقعیتی که اصلا انتظارش نمی‌رود نیز دلسوزی کنیم: یعنی نسبت به کسانی که مارا بیش از همه آزار می‌دهند. 


با امروزی که گذشت شد 22 روز.

کی باورش میشد میتونیم 22 روز قرنطینه رو تاب بیاریم؟

درسته که همه‌ی همه ش رو هم تو خونه نبودیم اما مثلا برای من که اکترا 12 ساعت بیرون از خونه م سخت گذشت.

این به کنار 

در واقع قرنطینه ی اصلی اینه که محروم موندیم از هم

امروز بعد از مدتی رفتم خونه ی  یکی از رفیقام، از راهنمایی دارمش ❤️ ، دلم پر می‌کشید برای اینکه محکم بغلش کنم، اما نمیشد

انگاری وقتی کسیو بغل میکنی همه ی دلتنگی هات یدفعه میره از دلت حتی وقتی کنار هم نشسته بودیم دلم براش یذره بود :)

موقع خداحافظی که دیگه هیچی. دلتنگی که بود. خوشحالی دیدنش، تشکر برای همه زحمتاش هم اضافه شده بود ولی باز هم کاری از دستم برنمی‌اومد.

 

یه سوال! بوس هوایی رو کی اختراع کرد؟

به هرحال باید بدونه جز وقتایی که یه بچه کوچولو این کار رو میکنه هیچ موقع دیگه ای حال خوب کن نیست frown​​​​​​

تازه بار دل آدمو سنگین تر هم میکنه که آی دنیاا ببین دو قدم بیشتر فاصله مون نیستاا اما باید هوا رو ماچ و موچ کنیم چه ها که نمیکنی با ما  -_-

 

آره خلاصه، داشتم میگفتم 

سال های سال که بگذره،  از ما و کرونا و قرنطینه یه چیزایی تو کتاب ها میشه پیدا کرد و مامان بزرگ و بابا بزرگ هاشون که نبیره و  ندیده های ما باشن براشون قصه ی مارو تعریف خواهند کرد که :

خیلی سال قبل یه بیماری میاد که کل جهان رو میگیره! مردم همه ی کشورها  بیمار و دچارش میشن اونقدری بیماری زود منتقل میشه که در عرض مدت کوتاهی خیلی هارو از پا میندازه و راهی بیمارستان میکنه. . اونقدری که بیمارستان های شهر ها ظرفیت شون تموم میشه و تصمیم میگیرن نوع صحراییش رو بپا کنن. 

وجود مردم پر از دلهره و ترس شده بود و از خونه هاشون بیرون نمیومدن. یعنی یجورایی اجازه ش رو نداشتن. مدرسه ها، دانشگاه ها و. همه تعطیل شدند ساعت های اداری کوتاه تر شدن و یه وضعیتی پیش اومد که بهش میگفتن قرنطینه. اما قرنطینه ی اصلی این نبود!

اون موقع ها واتساپ بود، خیلیا تماس تصویری میگرفتن و چندتایی باهم صحبت میکردن و همین کارا کمک می‌کرد که دوری شون از همدیگه راحت تر بگذره.

اما بنظرتون چیزی بود که جای گرفتن دست دوست، بغل کردن بابابزرگ یا بوسیدن اونهایی که دوست داشتن رو میگرفت؟ نه.

کی میدونه اون روزها چه صحنه هایی رو دیدن، حسرت چه لحظه هایی رو خوردن

بغض هایی که سر مزار عزیزشون به هق هق رسیده ولی کسی نبوده تا شونه هاشونو نگه داره و سرشون رو تو سینه ش فشار بده و دسته بکشه رو سرش و خواهش کنه که عزیز دلم بیا یذره آب بخور توروخدا  رو کی دیده؟ 

 

تپش های قلب پر از امید و خوشحال یه مرد تو ICU ، کنار همسرش که بعد از کلی اصرار چند دقیقه بهش اجازه دادن بره داخل رو چی؟ 

وقتی گفتن نباید تماسی با بیمار داشته باشه چطور میتونه اشک دلتنگی خانومش رو از گوشه ی چشماش پاک کنه 

 

شاید بیشتر از این نتونن ادامه بدن،

 اما مگه عشق هایی که کرونا نذاشت آنطور که باید ابراز بشه فراموش میشن؟

 

 

به خاطر همینه که میگم افسانه خواهیم شد :) 

 

 

 

 

 


دوست دارم اینجوری فکر کنم که حتما حکمتی بوده که گوشیم یدفعه هنگ کرد و از بیان اومد بیرون و نذاشت که آرزوم رو منتشر کنم

چون گوشی من هنگ نمیکنه و از طرفی هم خلاف دلم نوشته بودمش. 

 

اما بعد ها شاید درباره‌ش بنویسم. 

 

اما این شب ها وقت خواستنِ.شب های رجب 

شب های رجب آرامشش یجور دیگه ست، با همین حال خوشی که داره باید با امام علی حرف زد، درد دل کرد، معامله کرد. ازش خواست 

محال که امیر مومنان بذاره ناامید برگردیم از در خونش 

 

 

از اون همه نوشته ای که پاک شد فقط بگم که دلم گرفته و که چگونگی اش را می‌داند. 

 

 


مدتی بود که نوشته هایم را نخوانده بود و یادم رفته بود که به دنبال چه بودم.

امشب دلم هوای وبلاگم را کرد و گفتم بذار چند دقیقه ای بخوانم‌شان. این مرور باعث شد که یادم بیاید یکی از آرزو ها و هدف های بزرگ زندگی ام شروع دوباره ی زبان بعد از سه سال بود! که البته شروعش برایم شده بود فوبیا

نه فقط استارت زبان را زدن، هر شروع دیگری برایم سخت بود و رسما به کمک نیاز داشتم. البته داشتم سعی می‌کردم تا قوی شوم که تا حدی هم توانستم اما یکی را میخواستم که دستم را بگیرد و ببرد دم در آموزشگاه زبان و بگوید برو داخل و ثبت نام کن!من همینجا منتظرت می‌مانم تا کلاست تمام شود.نگران نباشی ها

درست مثل کودکستانی ها. 

حقیقتا همینقدر پر از ترس بودم.البته شاید هنوزم هستم.

نمیدانم.

اما گذشت و کرونا سر و کله اش پیدا شد و کلا تا مدتی انگار همه چیز در ذهنم در این مورد محو شد.

که یک روز! فاطمه پیشنهاد کلاس زبان مجازی را داد و کلی ازش برایم تعریف کرد. راستش را بگویم با وجود همه ی صداقت و منطقی که در کلام و حرف هایش بود دلم آنقدر ها قانع نمیشد و به قول معروف رضا نبود اما یک لحظه در ذهنم با ترس پرسیدم: اگر فرصت خوبی باشد وبا دست  خودت پسش بزنی چی؟ 

همان لحظه بود که گفتم قبول. باشه. من هم میام. حالا چقدر میگیرن؟ 

برایم شبیه این بود که با یک تصمیم ناگهانی خودم را در یکی از واگن های قطاری پرت کرده ام و نه میدانم کجا می‌رود، نه میدانم چه پیش خواهد آمد و فقط مجبور  بودم منتظر بنشینم تا به یک مقصد حدودی برسم 

 

خلاصه! 

آمدم که بگویم الان دو هفته ای از آموزش زبان مجازی ام می‌گذرد و حالم خوب است ^^

اما یادم رفته بود که خواندنش برایم آرزو شده بود و الان دارمش 

باید اینجا ثبت میکردم که خدا باز هم دستم را گرفت و همانجا نشاندم که دوست داشتم ^^

کاش بتوانم شکرش را بجا بیاورم :) 

 

یجایی از کتاب کیمیاگر پائولو اومده که(به مضمون) :

اگه تو واقعا به دنبال آرزوی شخصیت باشی، نشونه ها راه رو بهت نشون میدن و کمک میکنن تا بهش برسی. 

 

که من واقعا بهش رسیدم و ایمان دارم :] 

 

 


مدتی بود که نوشته هایم را نخوانده بود و یادم رفته بود که به دنبال چه بودم.

امشب دلم هوای وبلاگم را کرد و گفتم بذار چند دقیقه ای بخوانم‌شان. این مرور باعث شد که یادم بیاید یکی از آرزو ها و هدف های بزرگ زندگی ام شروع دوباره ی زبان بعد از سه سال بود! که البته شروعش برایم شده بود فوبیا

نه فقط استارت زبان را زدن، هر شروع دیگری برایم سخت بود و رسما به کمک نیاز داشتم. البته داشتم سعی می‌کردم تا قوی شوم که تا حدی هم توانستم اما یکی را میخواستم که دستم را بگیرد و ببرد دم در آموزشگاه زبان و بگوید برو داخل و ثبت نام کن!من همینجا منتظرت می‌مانم تا کلاست تمام شود.نگران نباشی ها

درست مثل کودکستانی ها. 

حقیقتا همینقدر پر از ترس بودم.البته شاید هنوزم هستم.

نمیدانم.

اما گذشت و کرونا سر و کله اش پیدا شد و کلا تا مدتی انگار همه چیز در ذهنم در این مورد محو شد.

که یک روز! فاطمه پیشنهاد کلاس زبان مجازی را داد و کلی ازش برایم تعریف کرد. راستش را بگویم با وجود همه ی صداقت و منطقی که در کلام و حرف هایش بود دلم آنقدر ها قانع نمیشد و به قول معروف رضا نبود اما یک لحظه در ذهنم با ترس پرسیدم: اگر فرصت خوبی باشد وبا دست  خودت پسش بزنی چی؟ 

همان لحظه بود که گفتم قبول. باشه. من هم میام. حالا چقدر میگیرن؟ 

برایم شبیه این بود که با یک تصمیم ناگهانی خودم را در یکی از واگن های قطاری پرت کرده ام و نه میدانم کجا می‌رود، نه میدانم چه پیش خواهد آمد و فقط مجبور  بودم منتظر بنشینم تا به یک مقصد حدودی برسم 

 

خلاصه! 

آمدم که بگویم الان دو هفته ای از آموزش زبان مجازی ام می‌گذرد و حالم خوب است ^^

اما یادم رفته بود که خواندنش برایم آرزو شده بود و الان دارمش 

باید اینجا ثبت میکردم که خدا باز هم دستم را گرفت و همانجا نشاندم که دوست داشتم ^^

کاش بتوانم شکرش را بجا بیاورم :) 

 

یجایی از کتاب کیمیاگر پائولو اومده که(به مضمون) :

اگه تو واقعا به دنبال افسانه‌ی شخصیت باشی، نشونه ها راه رو بهت نشون میدن و کمک میکنن تا بهش برسی. 

 

که من واقعا بهش رسیدم و ایمان دارم :] 

 

 


خب!!!

امروز صبح کورس اول رو مجبور شدمُ با تاکسی رفتم ، وطبق قانون مورفی من عجله داشتمو راننده خیلی ریلکس میرفت و آخر هم منو یه جای اشتباه پیاده کرد و چندتا کوچه رو مجبور شدم بدوم تا برسم به ایستگاه اتوبوس، که خوشبختانه رسیدم و پول خرج نکردم =) ولی چون یذره دیر اومده بود منو زینب 8وربع رسیدیم و تا درو باز کردیم استاد سرش رو از روی دفتر نمره یذره بالا آورد و با گوشه چشم نگاهمون کرد و گفت نیاید دیگه سر کلاس. من براتون غیبت زدم. با شوکی ک از قاطعیتش دچار شده بودیم گفتیم آخه استاد تو راه بودیم که شونه ای بالا انداخت و گفت باشه  بعد از استاد دارید میاین سر کلاس.شل و مستاصل بودیم و نمیدونستیم چه کنیم که یدفعه اون قسمت از ذهنم که فرهیخته و عشق زبانه به حرف تبدیل شد و گفتم:باشه غیبت بزنید ولی اجازه بدین باشیم سر کلاس. که سری ت داد و داخل شدیم. 

 

مخلص کلام اینکه گاهی اوقات رسیدن به اهداف ، کار راحتی نیست و مثل همین، چیزی رو از دست میدیم. که همین باعث میشه بیشتر قدر هدف و آرزومون که بدست اومده رو بدونیم

 

دعا کنین برام

منم قول میدم جبران کنم

مچکر دوستان(الکی مثلا خیلی بازدید کننده دارم!! ) 


لبه ی تخت خاله نشسته ام و یک پایم را به لبه پنجره‌ی کنار تخت زده ام.

هنوز بخش ساکت است و اکثرا خوابند. دکتر و پرستاران و خدماتی ها از صبح بافاصله های منظم می‌آیند و می‌روند.

هربار برای کاری؛ سرم زدن، سنجش دمای بدن، دادن قرص، صبحانه دادن، طی کشیدن, انسولین زدن، اندازه گیری اکسیژن و.

آهنگ متن هم قبل از اینکه "ارمغان تاریکی اصفهانی" را دلم بخواهد بشنود صدای اکسیژن بیمار ها بود و آلان هم هست البته :)

البته در بخش کرونایی ها تا دلتان بخواهد آهنگ هست تا با شرایط و حال و هوای اینجا مچ شود همه نوع سوژه ای هست و در روز تنوع به قدر کافی موجود می‌باشد ؛)

 

از آخرین نوشته ام درمورد کرونا خیلی گذشته است و باورتان نمی‌شود که در این مدت چه ها گذشته!

چون نمی‌خواهم چشمتان درد بیاید فقط آخری‌شان را می‌گویم که مادربزرگ و خاله هایم باهم کرونا گرفتند و دوتاشان را گفتیم بیایند قم، خانه‌ی مان تا پرستاری‌شان را کنیم. چون هر دوی آنان بیمارند و کم توان.

نتیجه ی کرونا شد سکته ی مغزی ننه که اولین نفری که متوجه آن شد من بودم و آنشب و فردایش به اندازه ی چندین روز ترس و استرس چشیدم.

قربان عظمت و جلالش شوم به دلمان نگاهی کرد و نعمت داشتن ننه مریم‌مان را دوباره بهمان برگرداند❤️

از بحث دور نشوم.

دارد یک ماه می‌شود کنار هم زندگی کردن‌مان و شیرین و لذت‌بخش است. برای ما که همیشه دور بودیم و جمعا سهممان از عزیزانم نهایتا 15 روز در سال بود بهترین اتفاق این مدت محسوب می‌شود!

میدانید.؟! 

تازه بعد از 20 سال دارم میفهمم که زندگی با مامان بزرگ چه مزه ای می‌دهد و اینهمه که در کتاب ها می‌خواندم  و در فیلم ها میدیدم یعنی چه

 

این کرونا وایرس هرچقدر منحوس و از چشم افتاده و کَنه باشد این آورده هایش برای من و منزل مثل خواب بود و خدا با دست کرونا آرزوهایمان را برآورده کرده ^^

 

29 ام تولدم است و کمتر کسی شاید میزان شادی ام را درک کند. 

چون به گمانم اولین تولدی است که مامان بزرگم کنارم است و می‌توانم بیشتر از صدای پشت تلفنش را داشته باشم❤️

 

جز این، امروز به خاله میگفتم کرونا باعث شد خیلی از آرزوها و فانتزی هام برآورده بشه !

مثلا از این اکسومتر ها که به انگشت سبابه می‌زنند دیدم، یا از این بادکنک های اکسیژن فشار دادم، یا زیر مهتابی های سالن بیمارستان دنبال تخت دویدم، یا در آمبولانس نشستم، یا این پرونده فی هایی که دکتر ها با پرستیژ و دقت خاصی بازش می‌کنند و منتظر عرایض پرستار مربوط می‌مانند تا اوامرشان را ردیف کنند دست گرفتم و اداشان را درآوردم(گاهی آرزوها همینقدر تباهن) یا مثلا فهمیدم اگر کسی طوریش شود 115 را یادم نمیرود! و خلاصه نگم برایتان

 

و الان خوب یاد گرفتم که آقاجان! تو شر هم میشه دنبال خیر گشت و داستان همون نیمه ی پرِ لیوان رو دیدنه که قطعا کار راحتی نیست. 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها